سفیده دم چو در از ابر درفشان بچکد
به کام لاله و سون زلال جان بچکد
روان کن آن می چون آفتاب گرماگرم
چنان که خوی ز بناگوش دوستان بچکد
شراب آب حیات است وجان ما مسرور
که مرده زنده کند چون به خاکدان بچکد
خوشا کشیدن می بر بساط سبزه چو ابر
کشیده باشد و باران یگان یگان بچکد
چنان بر آب خود آید چمن ز ابر بهار
که هر زمان تری از شاخ ارغوان بچکد
به روی نازک گل تیز منگر، ای نرگس
که خون ز رویش ترسم بناگهان بچکد
ز شاخ سبزه چنان آب می چکد ز تری
که در ز خانه خسرو به هر زمان بچکد